گروه فرهنگی چکامه

مِی 23, 2010

جلسه شانزدهم

Filed under: مثنوی,نمایشنامه,ادبیات,داستان,سپید — چکامه @ 2:04 ب.ظ.

همراهان :عاطفه ، زویا ، پریا ،بابک، امیر ، محمد، اردوان

مطالب ارائه شده :
۱.شعری از پریا
۲.داستان چراغ ها از زویا
۳.شعرعاشقانه ها از فروغ فرخزاد :محمد
۴.پرده پنجم و ششم نمایشنامه عروسی خون اثر لورکا ترجمه احمد شاملو

گزیده ای از مطالب :

فروغ فرخزاد
ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر تو ام سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادیم بخشیده از اندوه پیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم ز آلودگی ها کرده پاک
ای تپش های تن سوزان من
آتشی در سایه مژگان من
ای ز گندمزار ها سرشارتر
ای ز زرین شاخه ها پر بارتر
ای در بگشوده بر خورشیدها
در هجوم ظلمت تردید ها
با تو ام دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر ‚ جز درد خوشبختیم نیست
ای دلتنگ من و این بار نور؟
هایهوی زندگی در قعر گور؟
ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پیش از اینت گر که در خود داشتم
هر کسی را تو نمی انگاشتم
درد تاریکیست درد خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن
سرنهادن بر سیه دل سینه ها
سینه آلودن به چرک کینه ها
در نوازش ‚ نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن…

زر نهادن در کف طرارها
گمشدن در پهنه بازارها
آه ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیخته
چون ستاره با دو بال زرنشان
آمده از دوردست آسمان
از تو تنهاییم خاموشی گرفت
پیکرم بوی همآغوشی گرفت
جوی خشک سینه ام را آب تو
بستر رگهایم را سیلاب تو
در جهانی این چنین سرد و سیاه
با قدمهایت قدمهایم براه
ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گیسویم را از نوازش سوخته
گونه هام از هرم خواهش سوخته
آه ای بیگانه با پیراهنم
آشنای سبزه زاران تنم
آه ای روشن طلوع بی غروب
آفتاب سرزمین های جنوب
آه آه ای از سحر شاداب تر
از بهاران تازه تر سیراب تر
عشق دیگر نیست این ‚ این خیرگیست
چلچراغی در سکوت و تیرگیست
عشق چون در سینه ام بیدار شد
از طلب پا تا سرم ایثار شد
این دگر من نیستم ‚ من نیستم
حیف از آن عمری که با من زیستم
ای لبانم بوسه گاه بوسه ات
خیره چشمانم به راه بوسه ات
ای تشنج های لذت در تنم
ای خطوط پیکرت پیراهنم
آه می خواهم که بشکافم ز هم
شادیم یکدم بیالاید به غم
آه می خواهم که برخیزم ز جای
همچو ابری اشک ریزم هایهای
این دل تنگ من و این دود عود؟
در شبستان زخمه ها ی چنگ و رود؟
این فضای خالی و پروازها؟
این شب خاموش و این آوازها؟
ای نگاهت لای لایی سحر بار
گاهواره کودکان بی قرار
ای نفسهایت نسیم نیمخواب
شسته از من لرزه های اضطراب
خفته در لبخند فرداهای من
رفته تا اعماق دنیا های من
ای مرا با شعور شعر آمیخته
این همه آتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی
لا جرم شعرم به آتش سوختی
*
پریا کشفی

پروانه می شوم
توی همین شهر که دود ناتمامش تمام گنجشک ها را مسموم کرده
و از بالای بزرگ راه های پیچ در پیج
می روم تا کهنسال ترین درختی که در جنوبی ترین نقطه ی شهر
هنوز از ترس اره های برقی
آیت الکرسی می خواند
و فوت می کند به آدم ها، به پروانه ها و پرنده ها
پروانه می شوم
و بی دغدغه ی روزها و ثانیه ها
ساعت ها به تماشای بچه هایی می نشینم
که توی چهار راه ها گل می فروشند
و گلبرگ های صورت شان روز به روز تیره تر می شود
و روز به روز ساقه هایشان فرسوده تر
عبور می کنم از تمام چراغ های قرمزی که هرگز سبز نمی شوند
و دور می زنم تمامی میدان ها را
و سرگیجه می گیرم از گیجی آدم ها

پروانه می شوم
پیله ی تمام خوشبینی ها را می گشایم و هزار سوال
بال می گیرد در آسمان مه گرفته ی شهرم
هزار سوال در سقوط بی هنگام یک هواپیما بی جواب می ماند
هزار سوال به بهانه ی کودکان فلسطینی
هزار سوال به بهانه ی چیزی که حق من بوده و نمی دانستم
هزار سوال که بی پاسخ ذوب می شود
در گرمای کلافه کننده ی پیاده روهای شلوغ
و ذوب می شود در عرق های صورت پیرزنی
که ساعت ها مچاله می ماند در اتوبوس های واحد
و ذوب می شود
در بستنی کودکی که سهمش از دیدار پدر
همین ثانیه های بی برکت است
پروانه می شوم
و بال می گشایم تا بالای ماشین های پنجاه ساله ی حمل و نقل عمومی
و ماشین های تک سرنشین
که هجوم می آورند به زیرگذری که فاصله ی شرق تا غرب را می شکند
که زندگی سرعت بگیرد
ومن آهسته نگاه میکنم به تراکمی که تمامی ندارد
هیچ زمین لرزه ای این دل ها را نمی لرزاند
هچ بارانی این چشم ها را نمی شوید
و هیچ چیز را نمی شود طور دیگری دید
آسمان خراش ها از ما به خدا نزدیک ترند
می ترسم از طوفان بی نوحی که حواشی شهر را ویران کند
و هزاران نفر فراموش شوند در بستر رودخانه ی خشکی که به دریا نمی رسد
تنه می خورم
از تصورات کودکانه ی ناتمامی که در هوا شناور است
مثنوی می سرایند در سرم از تاراج
لیلی های بی کجاوه ی پایتخت
لیلی وار در من سقوط می کنند مجنون ها
دف می گیرند در ازدحام خیابان ولیعصر
تمام پرسش های بی پاسخ
چرخ می خورند در هیجان لحظه های پروانه بودنم
دور می زنیم خاطرات تمدن های باستان
و فن آوری های نوین را
که هیچ کدام دستی برای گشایش نبوده است
عبور می کنیم از تمام چراغ های قرمزی که هرگز سبز نمی شوند
دور می زنیم تمامی میدان ها را
دور می زنیم…
دور می زنیم …
و در این تسلسل بی حاصل باطل می شویم
بی آنکه عقربه ای از حرکت ایستاده باشد
در دل هایی که نمی لرزند
و چشم هایی که شسته نمی شوند
* * *
تنه می خورم
از بلند ترین ثانیه های پروانه بودنم
و سقوط می کنم تا پایین ترین نقطه ی بودن
تا فراموش شوم در خاکستر هزار پروانه ی پیله گشوده
که در روزهای بحرانی آلودگی قرن جان می دهند
و آب از آب تکان نمی خورد در بستر رودخانه ی خشکی که به دریا نمی رسد
سقوط می کنم از بلند ترین ثانیه های پروانه بودنم
و در جنوبی ترین نقطه ی شهر
هنوز درختی آیت الکرسی می خواند
و فوت می کند به آدم ها
و پروانه ها
و پرنده ها…
۱۵ شهریور ۸۴ و ۱۳ مرداد ۸۵

نوشتن دیدگاه »

هنوز دیدگاهی داده نشده است.

RSS feed for comments on this post. TrackBack URI

بیان دیدگاه

وب‌نوشت روی WordPress.com.